از دستهام می توانستم به تو
چیزی بدهم که خودم درست کرده ام
از دهانم می توانستم بخوانم آجر دیگری را که چیدم
از بدنم می توانستم جایی را به تو نشان بدهم که خدا می شناسد
تو باید بدانی که آن مکان مقدس است
آیا واقعا می خواهی بروی؟
takideh tanha
از دستهام می توانستم به تو
چیزی بدهم که خودم درست کرده ام
از دهانم می توانستم بخوانم آجر دیگری را که چیدم
از بدنم می توانستم جایی را به تو نشان بدهم که خدا می شناسد
تو باید بدانی که آن مکان مقدس است
آیا واقعا می خواهی بروی؟
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم
دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت
بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....از داشتن
تو...اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش
بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام
وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم اری من تورا دوست دارم
وعاشقانه تو را می ستایم
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
نظرت رو هم بگی بد نیست...
من شمع جان گدازم ، تو صبح جان فزایی / سوزم گرت نبینم ، میرم چو رخ نمایی نزدیک این چنینم ، دور آن چنان که گفتم / نه تاب وصل دارم ، نه طاقت جدایی
.
.
. گناه این جدایی گردن اوست / که او آخر رهایم کرد خدایا
خودش اول نگاهم کرد خدایا / به صد خواهش صدایم کرد خدایا
.
.
. شک وقتی بزرگ شدم فهمیدم / تمرین جداییست قایم باشک !
یک دو سه را شمردم تک تک / آهسته به دنبال تو رفتم با
.
.
.
من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم !!! بی تو من زنده نمانم
حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت / یک آسمان اشک آن شب در کوچه پاشیده بودم هرگز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز / رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم . همراه من بودی ! علت جدایی تو از من ، من بودم !!!
.
همیشه تو را در نفس هایم احساس می کردم ، تو همیشه
.
.
میگن برای عاشق جهنمم بهشته / براش فقط جدایی تقدیر و سرنوشته دیگه برگشتی نداره . چنان گشتم غبار آلود غربت / که نشناسم که خود بودم کجایی باورش کن ، من دیگه برنمیگردم ندارم جز غم عشق تو در سر / ولی افسوس ها از من جدایی رفته ، خدا هم ترک ما کرده چنین که می دوی در رگ رگ من / جدا کی می کند هجرانم از تو ؟ خدا دیگر کجا رفته ؟ نمیدانم مرا آیا گناهی هست ؟ / که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست همه دشوارتر است . خدایا مرگ ده تا جان سپارم / که یار خود جدا می بینم امشب خاطراتت نیستم ، چجوری دووم بیارم ؟ واسه من سخته جداییت ، بی تو دنیایی ندارم / زندگیم تیره و تاره ، بی تو فردایی ندارم
.
.
آسمون و ماه نقرش با یه عالمه ستاره / شاهدن که این بریدن
.
چو نی می نالم از داغ جدایی / دریغا ای نسیم آشنایی
.
.
تو پشیمون شدی و من ، دیگه صندوقچه ی دردم / سخته اما
.
.
به لب های تو می سازم کلامی / سرود آشنایی یا سلامی
.
.
مرا اینگونه باور کن ، کمی تنها کمی بی کس / کمی از یادها
.
.
تویی درد من و درمانم از تو / سرآغازم ز تو ، پایانم از تو
.
.
عقل گفت که دشوارتر از مردن چیست ؟ عشق گفت فراق از
.
ستاره در هوا می بینم امشب / زمین در زیر پا می بینم امشب
.
.
گرچه با درد فراق تو کنار آمد دلم / یک دمی بی یاد عشق و
.
.
نمیدونم که چجوری فکر کنم تو رو ندارم / آخه تو سنگ صبوری
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را
دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت
مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت